حجتالاسلام روحانی از قول فردی نقل میکند: «در زمان رژیم شاه قرار بود یک گروه از مهندسهای کشاورزی به یکی از کشورهای اروپایی برای کسب تجربههای کشاورزی بروند. یک استاد دانشگاه را سرپرست گروه میکنند. هواپیما در شهری برای سوختگیری فرود میآید. مسافرهای هواپیما از ملیتها و مذهبهای مختلف مانند مسیحی، کلیمی و مسلمان بودند. هوا در حال تاریک شدن بود که استاد دانشگاه میرود وضو بگیرد. بعد، از داخل ساکش یک قبلهنما در میآورد؛ قبله را پیدا میکند و به نماز میایستد. گروهی که آن استاد سرپرستش بود، به التماس میافتند که مهندس، تو را به خدا در اینجا دست از این کارها بردار. اینجا همه تیپ آدم هست. استاد با خشم میگوید: این چه درخواست و حرف احمقانهای است که میگویید؟ پایبندی به اعتقادهای دینی مگر مصلحتی است؟ خجالت نمیکشید این حرف را میزنید؟ استاد بیاعتنا به اطرافیان و حتی نگاههای متعجب خارجیها بار دیگر برای نماز میایستد و با آرامش خاص نماز مغرب و عشا را تمام میکند. این در حالی بود که مسافرها در برابر پلکان هواپیما برای سوار شدن صف بسته بودند. مسافرها و مهماندارها با حالت آمیخته به ادب و احترام منتظر بودند که استاد، سوار هواپیما شود. مهماندارها به شدت مجذوب شخصیت معنوی استاد شده بودند. یکی از آنها گفت: هواپیما در آسمان دچار نقص فنی شد، اما بدون آنکه دریابیم که چگونه و چطور شد، نقص برطرف شد؛ اکنون حس میکنم که به دلیل وجود این مرد خدایی بود که از یک حادثه قطعی نجات یافتیم».1
مرحوم حاجی نوری از قول یکی از علمای نجف نقل میکند: «پدرم و مادرم در اصفهان بودند و به من نامه مینوشتند، ولی مدتی بود که نامه آنها نمیآمد. در خواب دیدم جنازه مادرم را میآوردند درحالیکه بینی او شکسته بود و خون میآمد و نیز او را میزنند. رفتم و گفتم: چه کاری کرده است؟ گفتند: چون که نماز را سبک میشمرده است و نیز روزه واجب را نمیگرفته است، ما مأمور عذاب او هستیم.
من وحشتزده از خواب بیدار شدم. طولی نکشید به من خبر رسید که جنازه مادرم را به کربلا آوردهاند و برای نماز و دفنش بیا.
من رفتم تا او را از تابوت در آورم؛ سر تابوت را که باز کردم، دیدم کفن مادرم خونین است. چون بینی او شکسته بود.
از آن کسی که مأمور حمل جنازه بود، علت را پرسیدم. او عذر آورد که تقصیر من نبود. ازآنجاکه چند جنازه را با هم میآوردیم، در فلان منزل که پیاده شدیم، جنازهها را روی هم گذاشته بودیم، قاطرها با هم نزاع کردند و به تابوتها خوردند. تابوت مادر تو افتاد. برای همین بینیاش شکست. وقتی آن را دیدم، متوجه شدم تعبیر همان خواب است و فهمیدم که باقی خواب نیز صحیح است و مادرم اکنون در عالم برزخ در عذاب است. پس به فکر عذاب قبرش افتادم.
به حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آمدم و به آن حضرت متوسل شدم؛ به طور جدّی از آقا خواستم که مادرم را شفاعت کند و عهد کردم نماز و روزه او را قضا کنم. پس از دو ماه در عالم رؤیا همان قضیه را دوباره دیدم. گفتم: مگر قمر بنیهاشم شفاعت نکردند؟ گفتند: تو به عهد خود وفا نکردی. از خواب بیدار شدم و نماز و روزههایش را به جا آوردم».1
یکی از دوستان شهید شاهمرادی نقل میکند: «تا نزدیکیهای غروب آفتاب، مسیری طولانی را به طور مخفیانه شناسایی کرده بودیم. موقع مغرب، شهید محمدعلی شاهمرادی گفت: میخواهم نماز بخوانم. من گفتم: میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده یا حتی اسیر شویم، ولی او بدون اعتنا به حرف من، آرام مشغول ساختن وضو بود. با خودم فکر کردم که جنگ ما به دلیل نماز است. همانگونه که امام حسین علیه السلام نیز وسط میدان کربلا در ظهر عاشورا نماز خواند. یک پتو کف قایق پهن کرده، به محمدعلی اقتدا کردیم و نماز را همانجا برپاداشتیم».1
آیتالله سید محسن امین یکی از علما و دانشمندان بزرگ شیعه جبل عامل است. ایشان مدرسهای در دمشق تأسیس کردهاند که دانشآموزان شیعه در آن مدرسه زیر نظر آن جناب تحصیل میکنند.
حاج سید احمد مصطفوی یکی از تاجران قم میگوید: «من از سید محسن امین شنیدم که میگفت: یکی از جوانان دانشجوی ما برای ادامه تحصیل به امریکا مسافرت کرد. چندی بعد نامهای برای من نوشت بدین مضمون که چند روز قبل از دانشجویان مدرسه ما امتحان شفاهی میگرفتند. من هم برای امتحان رفته بودم. مدتی نشستم تا نوبت به من برسد. خیلی طول کشید. دیدم اگر بنشینم، نمازم قضا میشود. برخاستم که بروم نمازم را بخوانم. گفتند: کجا میروی؟ چیزی نمانده است که نوبت تو برسد.
گفتم: من مسلمانم و یک تکلیف دینی دارم که وقتش میگذرد. گفتند: امتحان هم وقتش میگذرد. اگر در این جلسه امتحانی غیبت کنی، هیئت ممتحنه دیگر برای تو جلسه خصوصی تشکیل نمیدهند.
گفتم: هرچه بادا باد، من از تکلیف دینی خودم چشمپوشی نمیکنم. سرانجام رفتم و نمازم را خواندم. از قضا هیئت ممتحنه متوجه غیبت من شده، فهمیده بودند که من برای ادای فریضه دینی غیبت کردهام. گفته بودند: معلوم میشود که این جوان در انجام وظیفه خود جدّی است؛ انصاف نیست که او را محروم سازیم. برای قدردانی از اینکه به وظیفه دینی خود عمل کرده است، باید جلسهای خصوصی برایش تشکیل دهیم. ازاینرو، جلسه دیگری تشکیل دادند و من در آن حضور یافتم و امتحان دادم.
آیتالله سید محسن امین پس از نقل این داستان فرمودند: من در مدرسه چنین جوانانی را تربیت کردهام که اگر به دریا بیفتند، دامنشان تر نمیشود».1
یکی از ارادتمندان امام خمینی رحمه الله نقل میکند: «ساعت یک ربع به یازده بود که آقا سؤال کردند: ساعت چند است؟ پاسخشان را دادیم. فرمودند: من میخواهم وضو بگیرم؛ عرض کردیم چون وقت زیادی به ظهر مانده است، یک ساعت استراحت کنید. فرمودند: پس به آقای انصاری بگویید ساعت بیست دقیقه به دوازده بیاید که من میخواهم وضو بگیرم. به آقای انصاری خبر دادیم و در همان ساعت خدمت امام رسیدیم و امام وضو گرفتند. فرمودند: میخواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفتند: آقا میخواهند نماز نافله بخوانند و فعلاً نیازی به مهر نیست. در هر صورت، امام پس از خواندن نافله و نماز ظهر و عصر همچنان به نماز خواندن و ذکر گفتن ادامه دادند. تقریباً ساعت دو بعد از ظهر بود که افراد خانواده را طلبیدند و با آنها صحبت کردند. سپس حاج احمد آقا خدمت امام رسیدند. از ساعت دو و نیم به بعد دیگر صدای ذکر گفتن امام نمیآمد، ولی لبهایشان همچنان حرکت میکرد. ساعت سه و چند دقیقه بعد از ظهر بود؛ درحالیکه امام ذکر میگفتند، ناگهان فشار خون ایشان پایین آمد و خیلی سقوط کرد تا اینکه سکته کردند».1