قَالَ الرضا علیه السلام : فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَجِیءُ عَلَی بَابِ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ بَعْدَ نُزُولِ هَذِهِ الْآیَةِ تِسْعَةَ أَشْهُرٍ کُلَّ یَوْمٍ عِنْدَ حُضُورِ کُلِّ صَلَاةٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ فَیَقُولُ الصَّلَاةَ رَحِمَکُمُ اللَّهُ.
امام رضا علیه السلام فرمود: بعد از نزول آیه (ای پیامبر؛ خانواده خود را به نماز فرمان ده)پیامبردر مدت نه ماه هر روز هنگام نمازهای پنج گانه میآمد کنار خانه علی و فاطمه و میفرمود:نماز؛ رحمت خدا بر شما باد.
(بحار الأنوار، ج79، ص 196)
راوی میگوید: «شخصی را میشناسم که نماز نمیخواند و هرگونه نصیحتی را هم نادیده میگرفت، ولی پس از مدتی در مسجد به صفوف نماز جماعت پیوست. بعضیها که او را میشناختند، تعجب میکردند؛ زیرا میدانستند او علاوه بر آنکه نماز نمیخواند، نماز خواندن را هم نمیداند. سرانجام کمکم به او خوش آمد، خیرمقدم و تبریک گفتند که اهل مسجد شده است و نماز جماعت میخواند؛ در ضمن از علت آمدن وی به مسجد پرسیدند؟ او گفت: بعد از آنکه ازدواج کردم، همسرم علاقه فراوانی به نماز داشت؛ تنها ناراحتی او این بود که با شوهری بینماز زندگی میکند. سرانجام با برخوردهای ارشادی او علاقه پیدا کردم که نمازخوان بشوم و از او خواستم که نماز را یاد بدهد. در مدت یک ماه نماز را یاد گرفتم و سپس آنقدر ذوق عبادت پیدا کردم که دوست دارم به مسجد آیم و در نماز جماعت شرکت کنم. اکنون فکر میکنم که هیچ لذتی برای من بالاتر از لذت نماز خواندن نیست. البته این را هم یادآور شوم که چنین زنانی در پیشگاه خدا مقامی بس عظیم دارند».1
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
کتاب رفاقت به سبک تانک
تو گردان شایعه شد.
ـ نماز نمی خونه.
گفتن : «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده»
باور نکردم و گفتم :
«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه»
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم.
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم.
ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…
لبخندی زد و گفت : «یادم می دی نماز خوندن رو»
ـ بلد نیسی ؟
ـ نه، تا حالا نخوندم
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .
قرار شد از حاج آقا کسب تکلیف کنیم. نماینده آسایشگاه ها رفتند پیش او. گفته بود نباید بهانه دست شان بدهیم و باعث شویم به خاطر نماز جماعت جلو کارهای واجب دیگرمان را هم بگیرند.
روزها می گذشت تا اینکه یک روز صبح زود سر و صدایی را از توی حیاط شنیدیم. بلند شده بودیم نماز بخوانیم. دو، سه روز بیشتر به عید نمانده بود. به پشت پنجره رفتم. دیدم عراقی ها چند تا درخت توی حیاط را می برند و بلوک های سیمانی گوشه و کنار را جمع می کنند.
کارشان برایمان عجیب بود. بعد از آمار و صبحانه رفتیم توی حیاط و ظهر وقتی می خواستیم نماز را به جماعت بخوانیم، ممانعت کردند و گفتند از آن روز خواندن نماز جماعت ممنوع است و باید ساعت ۱۰ شب همه بخوابند. عراقی ها روی دیوارها تیربار گذاشته و منتظر بودند یکی دست از پا خطا کند.
بچه ها که عادت کرده بودند نماز را به جماعت بخوانند، اعتراض کردند ولی قرار شد از حاج آقا کسب تکلیف کنیم. نماینده آسایشگاهها رفتند پیش او. گفته بود نباید بهانه دست شان بدهیم و باعث شویم به خاطر نماز جماعت جلو کارهای واجب دیگرمان را هم بگیرند. سفارش کرده بود از آن روز نماز جماعت نخوانیم تاعصبانیت گنگ عراقی ها فروکش کند.
وقتی آمار گرفتند، رفتند داخل آسایشگاه. شب نوبت نگهبانی جواد عراقی بود. آمد ایستاد پشت پنجره و گفت عراقی ها به بهانه نماز جماعت و به دلیل شکست در عملیات بدر می خواسته اند همه را قتل عام کنند. جواد عراقی می گفت بعضی از اسرا ایران و امام را خوب نشناخته اند وگرنه هر کاری از دستشان بر می آمد می کردند تا نام ایران و امام را بزرگ کنند.
منبع: سایت جامع آزادگان
«امام خمینی رحمه الله عقیده داشتند که پیش از رسیدن سن تکلیف باید کارهای خوب و بد و مسئلههای شرعی را به بچهها گفت. گاهی که پسر هشت سالهام را میدیدند، میگفتند: نمازت را خواندهای؟ من میگفتم: آقا او هنوز به سن تکلیف نرسیده است. آقا میگفتند: بچهها قبل از سن تکلیف باید رو به نماز بایستند تا عادت کنند. اما بعد از سن تکلیف مگر کسی جرئت میکرد بیدار باشد و نمازش را نخواند. امام نمیتوانستند تحمل کنند که مکلف نمازش را قضا کند؛ البته برای بچهها پیش نیامده بود. هروقت که بچهها را میدیدند، میپرسیدند: نمازت را خواندهای؟ اگر نخوانده بود، جانمازشان را میدادند و میگفتند: برو وضویت را بگیر و بیا نمازت را بخوان. بعد از نماز نصیحت میکردند و میفرمود: اگر همین نماز را سر وقت میخواندی، چقدر بهتر بود و خدا هم خوشش میآمد».1
در کنار مرقد مطهر ثامنالائمه علیه السلام مسجدی وجود دارد که به همت گوهرشاد خانم، همسر شاهرخ میرزا ساخته شده است. آوردهاند: «در طول مدت ساخته شدن مسجد، گاهی گوهرشاد خانم به کارها سرکشی میکرد و دستورهای لازم را به معماران و استادکاران میداد. در یکی از این روزها باد مختصری وزیدن گرفت؛ به گونهای که گوشه چادر گوهرشاد به کناری رفت و چشم یکی از کارگرها به صورت او افتاد و سخت دلباخته او شد، اما چون راه به جایی نمیبرد، از شدت حرمان به بستر بیماری افتاد و مادر دردمندش پرستاری از او را به عهده گرفت؛ زیرا پسر راز خود را با او در میان گذاشته بود. سرانجام چون پزشکان از معالجه او ناامید شدند، مادر دست به دامان گوهرشاد شد و گفت: اگر راه چاره نیابی، پسرم از دست خواهد رفت. گوهرشاد سخت ناراحت شد و در اندیشه فرو رفت. آنگاه سر برداشت و گفت: ای مادر! به خانه برو و به پسرت سلام برسان و بگو من حاضرم با او ازدواج کنم، اما دو شرط دارد: یکی اینکه من از شاهرخ میرزا جدا شوم و شرط دوم آن است که او باید چهل شبانهروز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخواند و ثوابش را به عنوان مهریه من قرار دهد. مادر به خانه رفت و جریان را برای فرزندش بازگو کرد. پسر با شنیدن این خبر از بستر رنج برخاست و با خود گفت: چهل روز که چیزی نیست. اگر چهل سال هم بود، قبول میکردم. در هر صورت، جوان به محراب رفت و چهل شبانهروز نماز خواند تا کمکم توفیق حضرت الهی به راه دیگر افتاد، به طوریکه وقتی نماینده گوهرشاد در روز چهلم به محراب عبادت آمد تا از حال او باخبر شود، پاسخ شنید: به خانم خود بگو من نمیتوانم برای رسیدن به وصال تو دست از محبوب واقعی جهان بردارم».1
نقل شده است، شخصی به نام حماد بن عیسی در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بود. حضرت فرمود: «ای حماد! آیا میتوانی نماز را خوب و صحیح بخوانی؟ عرض کرد: چگونه نتوانم و حال آنکه من کتاب حریز را که درباره نماز نوشته شده است، از حفظ دارم. حضرت فرمود: برایت ضرری ندارد که برخیزی و نماز بخوانی تا من ببینم چگونه میخوانی. پس به دستور حضرت، رو به قبله ایستادم، نماز خواندم و تمام نماز را از نظر رکوع و سجود انجام دادم. حضرت آن را نپسندید و فرمود: چقدر ناپسند است که یک مرد شصت یا هفتاد ساله نتواند یک نماز را با رعایت همه آداب بخواند. عرض کردم: فدایت شوم، شما نماز را به من یاد دهید. حضرت از جا برخاستند و رو به قبله، انگشتهای دست خود را به هم جفت کرد و بین دو قدم را به اندازه سه انگشت از هم جدا کرد و رو به قبله قرار داد و تا آخر نماز رو به قبله بود. آنگاه با تواضع و حضور قلب گفت: «الله اکبر». به دنبال آن تکبیر، سوره حمد و توحید را با کمال آرامی خواند و بعد از تمام شدن سوره توحید به اندازه یک نفس کشیدن تأمل کرد. بعد دست خود را بلند کرد تا مقابل صورت خود برد. درحالیکه ایستاده بود، گفت: «اللهاکبر.» سپس به رکوع رفتند و کف دست را بر سر زانو گذاشتند. انگشتان ایشان از هم باز بود؛ زانو را به عقب دادند تا به اندازهای که پا راست شد و پشت آن حضرت چنان مساوی شد که اگر قطره آبی بر آن میگذاشتند، به هیچ طرف نمیریخت؛ گردن خود را هم کشیده، سر به زیر نینداختند و چشم را بر هم گذارده، سه مرتبه با آرامش گفتند: «سبحان ربی العظیم و بحمده»؛ بعد به صورت کامل ایستاده و هنگامیکه ایستادند، گفتند: «سمع الله لمن حمده»؛ در همان حالِ ایستاده بودند که دست را تا روبهروی صورت خود بلند کرده، گفتند: «الله اکبر» و به سجده رفتند و دو کف دست خود را بر زمین گذاردند؛ انگشتهای آن حضرت به هم وصل بود؛ سه مرتبه گفتند: «سبحان ربی الاعلی و بحمده»؛ در حال سجده، اعضای بدن خود را از یکدیگر باز گرفته بودند و هم نگذارده بودند؛ یعنی در حال سجده، دست را به بدن نچسبانیده و بدن را برپا نگذارده بودند و بر هشت موضع بدن خود که به زمین گذارده بودند، سجده کردند که پیشانی و دو کف دست و دو سر زانو و دو سر انگشت پا و سر بینی باشد؛ بعد از نماز فرمود: وقت سجده هفت موضع را بر زمین گذاردن واجب است و آنها همان موضع است که خداوند در قرآن فرمود: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا» که پیشانی و دو کف دست و دو سر زانو و دو سر انگشت بزرگ پا باشد؛ اما گذاردن بینی بر زمین سنت (مستحب) است. پس از آن سر از سجده برداشته، هنگامیکه نشستند، گفتند: «الله اکبر»، بر ران چپ نشسته، پشت پای راست را بر کف پای چپ گذاردند و گفتند: «الله اکبر»؛ بعد به سجده دوم رفتند و مانند سجده اول، سجده دوم را تمام کردند؛ در رکوع و سجده هیچیک از اعضای بدن را بر یکدیگر نگذارده بودند و در موقع سجده آرنج دست خود را باز نگهداشته و به زمین نگذارده بودند و در حال تشهد خواندن، انگشتهای دست آن حضرت از یکدیگر باز بود. به این کیفیت، دو رکعت نماز خواندند و چون از تشهد فارغ شدند، فرمودند: ای حماد بن عیسی! اینگونه نماز بخوان...».1
اسرار نماز در کلام امیر مومنان علی علیه السلام | |
جابر ابن عبدالله انصارى گوید: روزى به همراه مولاى متّقیان، امام على علیه السلام بودم، شخصى را دیدیم که مشغول نماز است، حضرت به او خطاب کرد و فرمود: آیا معنا و مفهوم نماز را مىدانى که چگونه و براى چه مىباشد؟ اظهار داشت: آیا براى نماز مفهومى غیر از عبادت هم هست؟ حضرت فرمود: آرى، به حقّ آن کسى که محمّد صلّى الله علیه و آله را به نبوّت مبعوث گردانید، نماز داراى تأویل و مفهومى است که تمام معناى عبودیّت در آن خواهد بود. آن شخص عرض کرد: پس مرا تعلیم فرما. امام فرمود: معنا و مفهوم اولین تکبیر آن است که خداوند، سبحان و منزّه است از این که داراى قیام و قعود باشد. دومین تکبیر یعنى؛ خداوند موصوف به حرکت و سکون نمىباشد. |
امام صادق علیه السلام فرمود: «شخص مسلمانی که در همسایگی او مردی نصرانی بود، او را دعوت به اسلام و مزایای ایمان آوردن را برایش تشریح کرد. نصرانی ایمان آورد. سحرگاه، مرد مسلمان به درِ خانه نصرانی تازهمسلمان، رفت و در را کوبید. همسایهاش بیرون آمد. گفت: برخیز وضو بگیر تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. آن مرد وضو گرفت؛ لباسهایش را پوشید و با او به مسجد رفت. قبل از نماز صبح، مرد مسلمان هرچه خواست، نماز خواند؛ او هم از رفیق خود پیروی کرد. نماز صبح را خواندند. پس از آن نشستند تا آفتاب سر زد. نصرانی خواست به منزلش برگردد که مسلمان گفت: کجا میروی؟ روز کوتاه است و تا نماز ظهر و عصر چندان فاصلهای نیست. او را نگهداشت تا نماز عصر را نیز خواند. خواست از جا حرکت کند که مرد مسلمان گفت: از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب است و دوباره او را نگهداشت تا نماز مغرب را هم خواندند. بعد گفت: وقت نماز عشا نزدیک است. نماز دیگری مانده است. آن را هم بخوانیم، بعد خواهی رفت. پس از نماز عشا از یکدیگر جدا شدند. روز بعد هنگام سحر دوباره در خانه او رفت. به نصرانی تازهمسلمان شده گفت: حرکت کن تا برای نماز به مسجد برویم. مرد پاسخ داد: من فقیر و عیالمندم. برای دین، کسی را پیدا کن که از من، فارغتر باشد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این روش، او را در دین داخل کرد و با زیادهروی و تحمیل بیجا او را از دین بیرون کرد».1
پی نوشت: