«کاروان اسیرها که به کوفه رسیدند، ابن زیاد به دلیل کینهای که از مسلم بن عقیل داشت، دستور داد فرزندهای او را زندانی کنند و در زندان بر آنان سخت بگیرند. بچهها روزها روزه میگرفتند و شبهنگام با قرصی نان افطار میکردند. یک سال گذشت. روزی برادر کوچکتر به برادر بزرگتر خود گفت: مدت اسارت ما خیلی طول کشیده و چیزی به پایان عمر ما باقی نمانده است؛ بهتر است امروز خودمان را به زندانبان معرفی کنیم. شاید گشایشی حاصل شود. آن شب وقتی پیرمرد زندانبان قرص نانی آورد، بچهها به اوگفتند: میخواهیم چیزی به تو بگوییم. پیرمرد روی خوش نشان داد و آماده شنیدن شد و سپس آنها گفتند: ما از خاندان پیامبر و از فرزندان مسلم بن عقیل هستیم. پیرمرد خود را روی دست و پای بچهها انداخت و عذرخواهی کرد و گفت: به هر قیمتی که باشد، شما را آزاد میکنم. پیرمرد زندانبان شبهنگام آنها را آزاد کرد و گفت: برای آنکه به دست مأمورهای ابنزیاد نیفتید، روزها را بخوابید و شبها حرکت کنید. یتیمهای مسلم مقداری راه پیمودند تا اینکه به در خانهای رسیدند. در زدند. پیرزنی در را باز کرد. بچهها پرسیدند: آیا میشود تنها امشب را به ما پناه دهی؟ پیرزن وقتی فهمید بچهها از کدام خانوادهاند، خطر را به جان خرید و بچهها را به خانه خود برد. برایشان شامی تهیه کرد. وقتی آنها را به سفره شام دعوت کرد، بچهها گفتند: اینک وقت نماز است. اول نماز میخوانیم. آنگاه غذا میخوریم. با راهنمایی آن بانوی باایمان برای استراحت به اتاقی رفتند، اما نیمهشب، مرد خانه که از مأمورهای حکومت بود، وارد شد. صدایی شنید و دانست بچههای مسلم که ابن زیاد برای پیدا کردن آنها جایزه تعیین کرده است، در خانه او هستند. دست بچهها را بست؛ صبح فردا تصمیم به قتل آنها گرفت. هر چه بچهها گفتند که به خدا ما گناهی نداریم، مرد سنگدل اهمیتی نداد و گفت: آخرین درخواست شما چیست؟ فرزندهای مسلم گفتند: تنها اجازه بده رکعتی نماز بگزاریم و پایان عمر را با یاد و ذکر خدا ختم کنیم. این فرصت به آنها داده شد و به نماز و مناجات پرداختند؛ لحظههایی بعد خونینبال به سوی ابدیّت پرواز کردند».1