«ما از اردوگاه دوازده به اردوگاه هیجده تبعید شده بودیم که چند تا از بچههای اردوگاه یازدهم هم آنجا بودند. به طور معمول، تبعیدیها از کسانی بودند که عراقیها ادعا میکردند در کارهای اردوگاه خودشان اخلال ایجاد میکنند. در اردوگاه هیجده، سه بند وجود داشت. در بند اول ما بودیم؛ بند دوم، بیشتر بچهها سرباز بودند و در بند سوم هم بچههای اردوگاه یازده یعنی اسیرهای عملیات کربلای چهار اقامت داشتند که تعداد آنها پنج نفر بود. آنها مثل ما مفقود محسوب میشدند. وقتی صلیب سرخ آمد و به همه شماره داد، جوّ اردوگاه عوض شد. چون بیشتر به دلیل مخالفتهای سیاسی یا مسئلههای نماز جماعت و دعا تبعید شده بودند، همه با هم در اینگونه مسئلهها متحد شدیم. به عنوان مثال، نماز جماعت را دیگر آشکارا میخواندیم. جلوی چشم عراقیها وضو میگرفتیم. اذان میگفتیم و به نماز میایستادیم. آنها هم نمیتوانستند چیزی به ما بگویند، فقط به تماشا میایستادند یا از زور خشم همان اطراف قدم میزدند. آخرین جمعهای را که آنجا بودیم، خوب یادم هست. قرار شد نماز جمعه بخوانیم. برنامهریزیها به علی آقای باطنی واگذار شد که قبل از اسارت، قریبالاجتهاد بود. روز قبل آن همه چیز هماهنگ شد. مشخص شد که هر کس باید چه کارهایی انجام بدهد. کجا نماز بخوانیم. مراسم چه مدت طول بکشد و چیزهایی از این قبیل را با هم هماهنگ کردیم. همه بچههای اردوگاه در حیاط جمع شدند. حدود ششصد نفری میشدیم. پتو را کف حیاط اردوگاه پهن کردیم. مأمورهای عراقی هم از پشت سیمخاردار همه چیز را میدیدند، اما کاری نمیتوانستند انجام دهند؛ چون دستور داشتند هیچگونه اثر شکنجهای روی بدن ما نگذارند. علی آقای باطنی نیم ساعتی برای ما صحبت کردند. هر خطبه حدود یک ربع طول کشید. بعد هم به نماز ایستادیم، درحالیکه نگهبانهای عراقی از پشت سیمخاردارها، ما را نگاه میکردند و خون خونشان را میخورد. آن نماز، پرشکوهترین نمازی بود که من در همه دوران اسارتم خواندم».1