آشوبی در درونش برپا بود. چهره اش را که نگاه می کردی، از عرق سرد نشسته بر پیشانی اش، به تلاطم در درونش پی می بردی. اطراف او پر بود از آدم هایی که با شتاب، وسایل خود را برای مسافرت آماده می کردند. از بلندگو صدایی شنیده می شد: «مسافران مقصد جده، تا چند لحظه دیگر هواپیمای شما آماده پرواز است». با گام هایی پر از تردید، آهسته و آهسته از پله های هواپیما بالا رفت. لحظه ای ایستاد و به مغرب نگاه کرد. خورشید داشت آرام آرام خود را در پشت کوه های مغرب پنهان می کرد و او می دانست که هنگام نماز است. مشوش و ناراحت بر صندلی هواپیما نشست. نمی توانست بپذیرد که نماز اول وقت را ترک کند. از طرفی می دانست که این آخرین راه او برای زیارت خانه خداست. تمام سختی هایی را که برای رسیدن به خانه خدا تحمل کرده بود، در ذهن خود مرور کرد. از شیراز که خارج شده بود هرگز فکر نمی کرد که در تهران بلیت هواپیما به مقصد جده را پیدا نکند و مجبور شده بود از تهران به بیروت بیاید و از آنجا به جده رود و اگر این شانس را هم از دست می داد، دیگر نمی دانست کی می تواند به زیارت خانه خدا بیاید و یا اصلاً عمری باقی خواهد بود؟ از پنجره کوچک هواپیما که خورشید را دید، به یاد روزهایی می افتاد که با صدای اذان، عکس خود را در حوض کوچک خانه قدیمی می دید. آستین هایش را بالا می زد و خود را برای لذت بخش ترین لحظه های عمرش آماده می کرد. بعد هم سر سجاده اش می نشست. سجاده ای که بوی بهارنارنج های خوش بوی شیراز را می داد. تردید به جانش افتاده بود، حالا باید چه می کرد. آیا می نشست و می پذیرفت که پس از سال ها، برای اولین بار نمازش قضا شود و یا از هواپیما پیاده می شد و از سفر زیارت خانه خدا چشم می پوشید؟ ناگهان از جا برخاست و پس از کمی درنگ خواست از هواپیما پیاده شود، آرام به سوی در هواپیما حرکت کرد. ناگهان صدایی شنید: «حاج آقا کجا تشریف می برید. کسی با زبان عربی این را گفت. می تونم بلیت شما رو ببینم.» و بلیطش را به مأمور نشان داد. مأمور به همان زبان عربی به آیت الله دستغیب فهماند که نمی تواند از هواپیما پیاده شود، ولی او باید می رفت. کمی درنگ کرد و ناگهان با سرعت از کنار مأمور گذشت و از پله ها پایین رفت. با خود گفت: «من نماز اول وقتم را ترک نمی کنم، حتی اگر هواپیما حرکت کند». هنوز از پله ها پایین نرفته بود که صدای آژیری همه جا را فرا گرفت. هواپیما که در حال روشن شدن بود، با خروج آتشی از داخل موتور دوباره خاموش شد. همه مسافران شوکه شدند. از بلندگو صدایی به گوش رسید: «مسافران محترم، لطفاً هواپیما را ترک کنید. پرواز به دلیل نقص فنی، با تأخیر انجام خواهد شد.» این را مهماندار با زبان های مختلف تکرار می کرد. همه از هواپیما پیاده شدند و به خاطر تأخیر بسیار ناراحت بودند. آیت الله دستغیب خیره به مغرب ایستاده بود. او می دانست که بازهم لطف خدا این بار اینجا به سراغش آمده است. پس از آن به نمازخانه فرودگاه رفت و نماز مغرب و عشا را خواند. بلافاصله پس از تمام شدن نماز آیت الله دستغیب، از مسافران خواستند که به هواپیما بازگردند. مسافران شگفت زده وارد هواپیما می شدند. خلبان گفته بود دست کم پرواز، پنج ساعت تأخیر خواهد داشت، ولی حالا پس از گذشت نیم ساعت نقص فنی برطرف شده بود و هواپیما آماده حرکت. فقط آیت الله دستغیب و اطرافیانش می دانستند که چه رازی در این واقعه نهفته بود.1