دویدم و دویدم
به مسجدی رسیدم
چندتا پرنده دیدم
طفلکی ها ، انگاری خسته بودند
بالای گلدسته ها نشسته بودند
چندتا کبوتر روی گنبد بودند
با هر چی که تنبلی بود، بد بودند
تا سر گلدسته ها پر می زدند
به دوستاشون اون بالا سر می زدند
اذان که شد با همدیگر پریدند
تو آسمون آبی صف کشیدند
انگاری که وقت نماز شون بود
وقت خوش راز و نیازشون بود
جواد محقق/رشد نوجوان