تمامی هفت آیة 31 تا 37 سورة یوسُف از صفحة 239، داستان یوسف(ع) را دنبال میکنند.
داستان جناب یوسف(ع)، طبق نقل قرآنکریم، به اینجا منتهی شد که، آن حضرت(ع) درکاخ عزیز مصر، مورد تمایل شدید همسر او قرارگرفت و پس از مدّتها مُراوده و زمینهچینی برای جلب توجّه حضرت یوسف(ع) که به نتیجه نرسید، عاقبت، نقشهای طرحکرد و در مکان خلوتی، او را به خود دعوت کرد و حضرت یوسف(ع)، بر اساس ملکه عصمت که در انبیا(ع) هست، به فرموده ی قرآن: برهان رب، از آن لغزشگاه عظیم، تَخَلُّص یافت و رو بهسمت درِ خروجی قصر رفت و زن تعقیبش کرد و در نتیجه، پیراهن یوسف(ع) از پشت سر پاره شد و در همان حال، عزیز سر رسید و زن، پیشدستی کرد و یوسف (ع) را متّهم به قصد تجاوز به خود نمود و یوسف (ع) از خود دفاع کرد و فردی از خاندان عزیز، شهادت به پاکی یوسف(ع) داد و پاره شدن پیراهن از پشت را دلیل بر پاکی او معرّفی کرد.
امّا عزیز پس از شناسایی مجرم، مطلب را با خونسردی تلقّی نمود؛ گوییکه اتّفاق مهمّی نیفتاده است. همینقدر رو به زن کرد و قال: إنَّهُ مِنکَیدِکُنّ إنَّکَیدَکُنَّ عَظیم...وَ استَغفِری لِذَنبِک إنَّکِکُنتِ مِنَ الخاطِئین؛گفت: این، از حیلهگریهای شما زنهاست و راستی که شما زنها، کید و مکر بزرگی دارید...حال، ازگناه خود توبه کن که خطاکار بودهای.
تمامی هفت آیة 31 تا 37 سورة یوسُف از صفحة 239، داستان یوسف(ع) را دنبال میکنند.
داستان جناب یوسف(ع)، طبق نقل قرآنکریم، به اینجا منتهی شد که، آن حضرت(ع) درکاخ عزیز مصر، مورد تمایل شدید همسر او قرارگرفت و پس از مدّتها مُراوده و زمینهچینی برای جلب توجّه حضرت یوسف(ع) که به نتیجه نرسید، عاقبت، نقشهای طرحکرد و در مکان خلوتی، او را به خود دعوت کرد و حضرت یوسف(ع)، بر اساس ملکه عصمت که در انبیا(ع) هست، به فرموده ی قرآن: برهان رب، از آن لغزشگاه عظیم، تَخَلُّص یافت و رو بهسمت درِ خروجی قصر رفت و زن تعقیبش کرد و در نتیجه، پیراهن یوسف(ع) از پشت سر پاره شد و در همان حال، عزیز سر رسید و زن، پیشدستی کرد و یوسف (ع) را متّهم به قصد تجاوز به خود نمود و یوسف (ع) از خود دفاع کرد و فردی از خاندان عزیز، شهادت به پاکی یوسف(ع) داد و پاره شدن پیراهن از پشت را دلیل بر پاکی او معرّفی کرد.
امّا عزیز پس از شناسایی مجرم، مطلب را با خونسردی تلقّی نمود؛ گوییکه اتّفاق مهمّی نیفتاده است. همینقدر رو به زن کرد و قال: إنَّهُ مِنکَیدِکُنّ إنَّکَیدَکُنَّ عَظیم...وَ استَغفِری لِذَنبِک إنَّکِکُنتِ مِنَ الخاطِئین؛گفت: این، از حیلهگریهای شما زنهاست و راستی که شما زنها، کید و مکر بزرگی دارید...حال، ازگناه خود توبه کن که خطاکار بودهای.
آنگاه، رو به یوسف(ع)کرد وگفت: أعرِض عَن هذا؛ تو هم، اینجریان را نادیده بگیر و مکتوم نگهدار.
همین خونسردی و سهلانگاری عزیزکه برخِلاف عدل و غیرت و حَمیّت و مردانگی بود، باعث شد که آن زنِ گستاخ، گستاختر شود. یعنی نهتنها از همان روش اوّل خود دست برنداشت، بلکه هم چنان مطلب را تعقیب کرد و بهگوش زنهای دیگر، از زنهای رجال و اعیان و اشراف رسید و آنان، در مجمع خود، سخن از عشق زلیخا به یوسف به میان آورده و او را مورد سرزنش قرار داده و گفتند: إنّا لَنَراها فی ضَلالٍ مُبین؛ او، از نظر ما، به گمراهی آشکاری افتادهاست.
زلیخا از سخنان محرمانه ی زنان با خبر شد که عشق او را به تمسخرگرفته و سرزنش کردهاند. خواست به آن ها بفهماند که: شما، دستی از دور برآتش دارید؛ او را ندیدهاید تا به زبونی خود در مقابل جمالش پی ببرید و حق را به من بدهید. لذا تصمیم گرفت مجلس میهمانی تشکیل داده و جمال خیرهکننده ی یوسف(ع) را به آن ها بنمایاند و آن ها را در مقابل آن جمالِ قاهرِ باهر، به زانو درآورده و سَورَتِ ادّعای آن ها را بشکند تا دیگر دنبال او حرف نزنند و او را به ضعف و زبونی نشناسند.
لذا آیة 31 میفرماید: «فَلَمّا سَمِعَت بِمَکرِهِنّ أرسَلَت إلَیهِنّ وَ أعتَدَت لَهُنَّ مُتَّکَأ وَآتَتکُلَّ واحِدَهٍ مِنهُنَّ سِکّینا»؛ «وقتی از سخنان تحقیرآمیز زنان آگاه شد، دنبالشان فرستاد و دعوتشان کرد و وسایل پذیراییآماده ساخت و به دست هر یک از آن ها، چاقویی برای بریدن میوه داد»؛ «وَ قالَت: اُخرُج عَلَیهِنّ»؛ «آنگاه، به یوسف دستور دادکه: به محفل زنان داخل شو».
و او، بیخبر از حضور زنان، ناگهان وارد محفل شد. درست مانند خورشیدی که دفعتاً از پشت ابرآشکار شود و چشمها را خیرهکند، زنان نیز، «فَلَمّا رَأینَه، أکبَرنَه، وَ قَطَّعنَ أیدِیَهُنّ»؛ «وقتی یوسف(ع) را دیدند، او را فوقَالعاده بزرگ شمردند و ازآنچه که قبلاً تصوّر میکردند، برترش دیدند و از شدّت حیرت، بهجای میوه، دستهای خود را بریدند».
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بُوَد که ملامت کنی زلیخا را
حال، نکتهای که میشود اینجا استفاده کرد، این که: مراقب باشیم؛ هر چه در نظرآدم، بزرگ جلوه کند، مجذوب آن میشود و در راه رسیدن به آن، دست و پای خود را میبرد و نمیفهمد.
تا چه چیز، در نظر آدم، بزرگ آمده باشد....
زنان مصری، تا یوسف(ع) را ندیده بودند، میگفتند: مهم نیست؛ هرکه مجذوب او بشود، گمراه است.
امّا وقتی او را دیدند،آن چنان مجذوب شدند که به جای میوه دست خود را بریدند. یعنی، هرکس هرچه را ببیند و آن را به کمال و جمال بشناسد و در دلش بنشیند، در راه رسیدن به آن، از همه چیزش بریده میشود.
حال، اگر کسی واقعاً خدا را بشناسد و جلال و جمال خدا در نظرش جلوهکند، در راه او دست از همه چیز میشوید؛ جان و مال خود را میدهد و از فرزندانش میگذرد.
چون واقعاً خدا را «تکبیر» کرده و اَللهُ أکبَر، از صمیم جان گفته است. و تا کسی خدا را ندیده و نشناخته است، نمیتواند «تکبیرِ» درست بگوید. و لذا قرآنکریم میفرماید: «فَلَمّا رَأینَهُ أکبَرنَه»؛ زنان مصری، «وقتی یوسف را دیدند، اِکبارش کردند و بزرگش شمردند». تا او را ندیدهبودند، کوچکش میشمردند.
حال، ما هم، زیاد «تکبیر» میگوییم و اَللهُ أکبَر، ذکر و وِرد شبانهروزی ماست. امّا بهجای اینکه در راه خدا، از همه چیز بگذریم، در راه همه چیز، از خدا میگذریم!! ما در زندگی، عملاً اَلپولُ أکبَر میگوییم و در راه رسیدن بهآن، دست و پای دین و ایمان خود را مجروح و بلکه مقطوع میسازیم. چون جمال پول را خیلی شفّاف دیدهایم و بسیار بزرگش شناختهایم. و لذا برای بهدستآوردنش، سرها میبریم و شکمها میدریم و ستمها میکنیم.