آن طرف آب، غوغای دیگر بود. عملیات بدر آغاز شده بود. کنار بهداری بودیم. زخمی ها و شهدا را آنجا می آوردند. زخمی ها را کناری نگه داشته بودند تا به نوبت، با قایق ببرند. مجروحانی آنجا بودند که با همان حالت داشتند نماز می خواندند. با آنکه دشمن از آسمان و زمین ما را بمباران می کرد، اما بعضی از رزمندگان با آرامش تمام، ایستاده نماز می خواندند. با قایقی که چند تا از مجروحان را داخل آن گذاشته بودند، خواستیم برویم آن طرف آب. ساعت دو و سه نصف شب بود که حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، به یک محوطه بازی رسیدیم. راننده، قایق را نگه داشت. پرسیدم: «چرا نگه داشتید؟» راننده گفت: «درست نمی دانم باید این طرف برویم یا آن طرف، حالا به یک طرف می روم تا قایقی پیدا شود و راه را بپرسیم.» من گفتم این کار درست نیست، باید همین جا بایستیم؛ چون ممکن است طرفی که ما می رویم، جای عراقی ها باشد. آسمان سرخ شده بود از آتش گلوله هایی که روی سرمان رد می شد و به جزیره می خورد. موقع نماز صبح شده بود، برای نماز، آماده شدیم. آنجا مجروح های بدحالی بودند، اما همه سؤالشان این بود که چطور نماز بخوانند. موردی که از همه عجیب تر بود، مجروحی بود که وضعیت ویژه ای داشت. با باندی سرش را بسته بودند؛ تَرْکش خورده بود به صورتش. مرتب دهانش پر از خون می شد. بعد آنها را می ریخت داخل آب، اما دوباره از محل زخم، خون می ریخت. با آنکه درد می کشید، سؤالش این بود که با این شرایط، چطور وضو بگیرد و نماز بخواند.1