در عملیات والفجر هشت، پاهایم ترکشِ خورده بود. ما را همراه یکی دیگر از برادرها که بعدا به شهادت رسید، توی آمبولانس گذاشتند و به پشت جبهه آوردند. نزدیک صبح بود. هنوز نماز صبح را نخوانده بودیم. در بین راه، همین برادری که با من مجروح شده بود و در کنار من بود، به شکمش ترکش خورده بود و دل و روده اش بیرون ریخته بود. او در همان حال نماز را فراموش نکرد. به راننده آمبولانس گفتیم و او آمبولانس را متوقف کرد. چون ما نمی توانستیم حرکتی بکنیم، راننده برایمان تیمم گرفت. بعد، مهر برداشت به نوبت روی پیشانیمان گرفت و ما در همان حال خوابیده و جراحت دیده، نماز صبحمان را خواندیم.1