عاشقان چون به هوش باز آیند پیش معشوق در نماز آیند
پیش شمع رخش چو پرو سر ببازند و سرفراز آیند
در هوایی که ذره خورشید است پر برارندو شاه باز آیند
بر بساطی که عشق حاکم اوست جان ببازند و پاک باز آیند
گاه چو صبح بر جهان خندند گاه چو شمع در گداز آیند
این همه پرده ها بر آرایند بو که در پرده اهل راز آیند
چو نکو بنگری به کار همه عاقبت باز در نیاز آیند
این همه کارها به جای آرند بو که در خورد دلنواز آیند
ماه رویا همه اسیر تواند چند در شیب و در فراز آیند
تا به کی بی تو خون دل ریزند تا به کی بی تو زیر گاز آیند
وقت نامد که عاشقان پیشت از سر صد هزار ناز آیند
پرده بر گیر تا جهانی جان پای کوبان به پرده باز آیند
عاشقانی که همچو عطارند در ره عشق بی مجاز آیند