امام صادق علیه السلام فرمود: «شخص مسلمانی که در همسایگی او مردی نصرانی بود، او را دعوت به اسلام و مزایای ایمان آوردن را برایش تشریح کرد. نصرانی ایمان آورد. سحرگاه، مرد مسلمان به درِ خانه نصرانی تازهمسلمان، رفت و در را کوبید. همسایهاش بیرون آمد. گفت: برخیز وضو بگیر تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. آن مرد وضو گرفت؛ لباسهایش را پوشید و با او به مسجد رفت. قبل از نماز صبح، مرد مسلمان هرچه خواست، نماز خواند؛ او هم از رفیق خود پیروی کرد. نماز صبح را خواندند. پس از آن نشستند تا آفتاب سر زد. نصرانی خواست به منزلش برگردد که مسلمان گفت: کجا میروی؟ روز کوتاه است و تا نماز ظهر و عصر چندان فاصلهای نیست. او را نگهداشت تا نماز عصر را نیز خواند. خواست از جا حرکت کند که مرد مسلمان گفت: از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب است و دوباره او را نگهداشت تا نماز مغرب را هم خواندند. بعد گفت: وقت نماز عشا نزدیک است. نماز دیگری مانده است. آن را هم بخوانیم، بعد خواهی رفت. پس از نماز عشا از یکدیگر جدا شدند.
روز بعد هنگام سحر دوباره در خانه او رفت. به نصرانی تازهمسلمان شده گفت: حرکت کن تا برای نماز به مسجد برویم. مرد پاسخ داد: من فقیر و عیالمندم. برای دین، کسی را پیدا کن که از من، فارغتر باشد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این روش، او را در دین داخل کرد و با زیادهروی و تحمیل بیجا او را از دین بیرون کرد».1