«هرگز نماز شب شهید بروجردی ترک نمیشد و به عبادت عشق میورزید. مشتاقانه در دعای توسل و کمیل شرکت میکرد. بروجردی در سختترین شرایط و در مقابله با دشوارترین کارهای جنگ به حبلالمتین نماز و دعا چنگ میزد. یک بار در عملیاتی که در نزدیکی مهاباد قرار بود انجام شود، فرماندهها به شور و غور نشستند. سرانجام هیچکس فکرش به جایی نرسید. برنامهها مثل کلاف سردرگم شده بود. ناگهان بروجردی رو به قبله نشست و با قلبی شکسته و چهرهای غمگین اما سرشار از امید گفت: خدایا میدانیم که ما هیچ کارهایم و ذهن و فکرمان قاصر است؛ بیتوجه تو هیچ کاری از ما ساخته نیست. خدایا خودت گشایشی حاصل کن و ما را از این سرگشتگی نجات بده. همگی آنها شب خوابیدند؛ نزدیک صبح با صدای تلاوت قرآن شهید بروجردی بیدار شدند و به نماز ایستادند. گره کور پس از نماز صبح توسط بروجردی باز شد. فردای آن روز بروجردی در قرارگاه حمزه سیدالشهدا در جلسه مشترک فرماندههای ارتش و سپاه، طرح عملیات را توجیه میکند که با استقبال گرم فرماندهها روبهرو میشود».1
یکی از دوستان طلبه می گفت: روز 29 اسفند 75 در منزل تنها نشسته بودم و این در حالی بود که همسرم به شهرستان رفته بود. موقع غروب خیلی خسته بودم، در همان حال خستگی دلم برای حضرت رضا(ع) خیلی تنگ شد. تصمیم گرفتم که به مشهد بروم. جیبهایم را گشتم، دویست و هفتاد تومان بیشتر نداشتم و بالاخره با همان مبلغ حرکت کردم. آمدم حرم حضرت معصومه(س) و به حضرت گفتم: فردا روز عید نوروز است. می خواهم کنار قبر برادرت باشم، پول ندارم. حرکت کردم آمدم کنار پل آهنچی، سوار یک تاکسی شدم وقتی حرکت کرد گفت: حاج آقا کجا؟
گفتم: مشهد. گفت: من تا تهران می روم. تا تهران با ایشان رفتم و کرایه هم نگرفت. فقط گفت: از طرف من هم نائب الزیارة باشید. ترمینال پیاده شدم ماشین بود ولی پول نبود، پنجاه تومان دادم تا سه راه افسریه رفتم، دویست تومان دادم تا پاسگاه شریف در آخر تهران رفتم. خدایا! من که تا اینجا آمدم نه پول جلو رفتن دارم نه عقب رفتن، هوا هم خیلی سرد بود. حدود یک ساعت معطل شدم، صد و ده صلوات نذر حضرا زهرا(س) کردم. چیزی نگذشته بود که متوجه شدم یک اتوبوس سپاه پاسداران آمد. راننده پیاده شد و گفت: حاج آقا در این سرما در اینجا چکار می کنی؟ گفتم: مشهد می خواهم بروم. گفت: پس بیا با ما. سوار ماشین شدم درحالیکه ساعت حدوداً یک بعد از نصف شب بود و فردا ساعت 3 بعد از ظهر به مشهد رسیدیم. حدوداً دو ساعت به تحویل سال مانده بود به حرم رفتم. سال که تحویل شد، عده ای از رفقای شهرستانی را دیدم، به محل اسکان آنها رفتم اما کسی نمی دانست که پول ندارم.
فردا که میلاد امام رضا(ع) بود، یکی از رفقا گفت:می خواهم عیدی بدهم. و دو هزار و پانصد تومان عیدی به من حقیر داد. بعد آمدم حرم، داخل حرم نشسته بودم که یک آقایی جلو آمد و سال نو که مصادف با میلاد امام رضا(ع) بود را به من تبریک گفت و هزار تومان به عنوان عیدی به من داد. در بازگشت هم به منزل پیرمردی در صحن حرم پانصد تومان عیدی به بنده داد. حقیر هم گرفتم و از حضرت رضا(ع) تشکر کردم. بعد از دو روز هم به قم برگشتم.
بله! اثر توکل به خدا این است.
مرد چـــو در راه توکل بــــــــــُود خار مغیلان به رهش گُل بــــــــــــُود
«در منطقه سور کوه مأموریتی به گردان ما داده بودند. داخل خط رفتیم. نیمهشب، عراقیها تک زدند طوری که آتش خیلی شدیدی روی سرِ نیروهای ما میریختند. هوا خیلی سرد بود و چند نفری هم شهید دادیم، اما دغدغه بچهها نماز صبح بود که قضا نشود. درگیری خیلی شدید بود؛ حتی نمیشد نشسته هم نماز خواند. از آن طرف طلوع آفتاب هم نزدیک بود. دیدیم چارهای نیست. آن نماز را به طور خاص و عجیبی خواندیم. یک نفر به حالتی نزدیک به سجده نماز میخواند و بقیه مواظبش بودند تا نمازش تمام شود. بعد وقتی نمازش تمام میشد، اسلحه را برمیداشت و تیراندازی را شروع میکرد تا نفر بعدی نمازش را شروع کند. به همین شکل، تمام بچهها نمازشان را خواندند و حتی بعضیها دعای بعد از نماز را هم از دست ندادند».1
راوی میگوید: «شخصی را میشناسم که نماز نمیخواند و هرگونه نصیحتی را هم نادیده میگرفت، ولی پس از مدتی در مسجد به صفوف نماز جماعت پیوست. بعضیها که او را میشناختند، تعجب میکردند؛ زیرا میدانستند او علاوه بر آنکه نماز نمیخواند، نماز خواندن را هم نمیداند. سرانجام کمکم به او خوش آمد، خیرمقدم و تبریک گفتند که اهل مسجد شده است و نماز جماعت میخواند؛ در ضمن از علت آمدن وی به مسجد پرسیدند؟ او گفت: بعد از آنکه ازدواج کردم، همسرم علاقه فراوانی به نماز داشت؛ تنها ناراحتی او این بود که با شوهری بینماز زندگی میکند. سرانجام با برخوردهای ارشادی او علاقه پیدا کردم که نمازخوان بشوم و از او خواستم که نماز را یاد بدهد. در مدت یک ماه نماز را یاد گرفتم و سپس آنقدر ذوق عبادت پیدا کردم که دوست دارم به مسجد آیم و در نماز جماعت شرکت کنم. اکنون فکر میکنم که هیچ لذتی برای من بالاتر از لذت نماز خواندن نیست. البته این را هم یادآور شوم که چنین زنانی در پیشگاه خدا مقامی بس عظیم دارند».1
«امام خمینی رحمه الله عقیده داشتند که پیش از رسیدن سن تکلیف باید کارهای خوب و بد و مسئلههای شرعی را به بچهها گفت. گاهی که پسر هشت سالهام را میدیدند، میگفتند: نمازت را خواندهای؟ من میگفتم: آقا او هنوز به سن تکلیف نرسیده است. آقا میگفتند: بچهها قبل از سن تکلیف باید رو به نماز بایستند تا عادت کنند. اما بعد از سن تکلیف مگر کسی جرئت میکرد بیدار باشد و نمازش را نخواند. امام نمیتوانستند تحمل کنند که مکلف نمازش را قضا کند؛ البته برای بچهها پیش نیامده بود. هروقت که بچهها را میدیدند، میپرسیدند: نمازت را خواندهای؟ اگر نخوانده بود، جانمازشان را میدادند و میگفتند: برو وضویت را بگیر و بیا نمازت را بخوان. بعد از نماز نصیحت میکردند و میفرمود: اگر همین نماز را سر وقت میخواندی، چقدر بهتر بود و خدا هم خوشش میآمد».1
در کنار مرقد مطهر ثامنالائمه علیه السلام مسجدی وجود دارد که به همت گوهرشاد خانم، همسر شاهرخ میرزا ساخته شده است. آوردهاند: «در طول مدت ساخته شدن مسجد، گاهی گوهرشاد خانم به کارها سرکشی میکرد و دستورهای لازم را به معماران و استادکاران میداد. در یکی از این روزها باد مختصری وزیدن گرفت؛ به گونهای که گوشه چادر گوهرشاد به کناری رفت و چشم یکی از کارگرها به صورت او افتاد و سخت دلباخته او شد، اما چون راه به جایی نمیبرد، از شدت حرمان به بستر بیماری افتاد و مادر دردمندش پرستاری از او را به عهده گرفت؛ زیرا پسر راز خود را با او در میان گذاشته بود. سرانجام چون پزشکان از معالجه او ناامید شدند، مادر دست به دامان گوهرشاد شد و گفت: اگر راه چاره نیابی، پسرم از دست خواهد رفت. گوهرشاد سخت ناراحت شد و در اندیشه فرو رفت. آنگاه سر برداشت و گفت: ای مادر! به خانه برو و به پسرت سلام برسان و بگو من حاضرم با او ازدواج کنم، اما دو شرط دارد: یکی اینکه من از شاهرخ میرزا جدا شوم و شرط دوم آن است که او باید چهل شبانهروز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخواند و ثوابش را به عنوان مهریه من قرار دهد. مادر به خانه رفت و جریان را برای فرزندش بازگو کرد. پسر با شنیدن این خبر از بستر رنج برخاست و با خود گفت: چهل روز که چیزی نیست. اگر چهل سال هم بود، قبول میکردم. در هر صورت، جوان به محراب رفت و چهل شبانهروز نماز خواند تا کمکم توفیق حضرت الهی به راه دیگر افتاد، به طوریکه وقتی نماینده گوهرشاد در روز چهلم به محراب عبادت آمد تا از حال او باخبر شود، پاسخ شنید: به خانم خود بگو من نمیتوانم برای رسیدن به وصال تو دست از محبوب واقعی جهان بردارم».1
نقل شده است، شخصی به نام حماد بن عیسی در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بود. حضرت فرمود: «ای حماد! آیا میتوانی نماز را خوب و صحیح بخوانی؟ عرض کرد: چگونه نتوانم و حال آنکه من کتاب حریز را که درباره نماز نوشته شده است، از حفظ دارم. حضرت فرمود: برایت ضرری ندارد که برخیزی و نماز بخوانی تا من ببینم چگونه میخوانی. پس به دستور حضرت، رو به قبله ایستادم، نماز خواندم و تمام نماز را از نظر رکوع و سجود انجام دادم. حضرت آن را نپسندید و فرمود: چقدر ناپسند است که یک مرد شصت یا هفتاد ساله نتواند یک نماز را با رعایت همه آداب بخواند. عرض کردم: فدایت شوم، شما نماز را به من یاد دهید. حضرت از جا برخاستند و رو به قبله، انگشتهای دست خود را به هم جفت کرد و بین دو قدم را به اندازه سه انگشت از هم جدا کرد و رو به قبله قرار داد و تا آخر نماز رو به قبله بود. آنگاه با تواضع و حضور قلب گفت: «الله اکبر». به دنبال آن تکبیر، سوره حمد و توحید را با کمال آرامی خواند و بعد از تمام شدن سوره توحید به اندازه یک نفس کشیدن تأمل کرد. بعد دست خود را بلند کرد تا مقابل صورت خود برد. درحالیکه ایستاده بود، گفت: «اللهاکبر.» سپس به رکوع رفتند و کف دست را بر سر زانو گذاشتند. انگشتان ایشان از هم باز بود؛ زانو را به عقب دادند تا به اندازهای که پا راست شد و پشت آن حضرت چنان مساوی شد که اگر قطره آبی بر آن میگذاشتند، به هیچ طرف نمیریخت؛ گردن خود را هم کشیده، سر به زیر نینداختند و چشم را بر هم گذارده، سه مرتبه با آرامش گفتند: «سبحان ربی العظیم و بحمده»؛ بعد به صورت کامل ایستاده و هنگامیکه ایستادند، گفتند: «سمع الله لمن حمده»؛ در همان حالِ ایستاده بودند که دست را تا روبهروی صورت خود بلند کرده، گفتند: «الله اکبر» و به سجده رفتند و دو کف دست خود را بر زمین گذاردند؛ انگشتهای آن حضرت به هم وصل بود؛ سه مرتبه گفتند: «سبحان ربی الاعلی و بحمده»؛ در حال سجده، اعضای بدن خود را از یکدیگر باز گرفته بودند و هم نگذارده بودند؛ یعنی در حال سجده، دست را به بدن نچسبانیده و بدن را برپا نگذارده بودند و بر هشت موضع بدن خود که به زمین گذارده بودند، سجده کردند که پیشانی و دو کف دست و دو سر زانو و دو سر انگشت پا و سر بینی باشد؛ بعد از نماز فرمود: وقت سجده هفت موضع را بر زمین گذاردن واجب است و آنها همان موضع است که خداوند در قرآن فرمود: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا» که پیشانی و دو کف دست و دو سر زانو و دو سر انگشت بزرگ پا باشد؛ اما گذاردن بینی بر زمین سنت (مستحب) است. پس از آن سر از سجده برداشته، هنگامیکه نشستند، گفتند: «الله اکبر»، بر ران چپ نشسته، پشت پای راست را بر کف پای چپ گذاردند و گفتند: «الله اکبر»؛ بعد به سجده دوم رفتند و مانند سجده اول، سجده دوم را تمام کردند؛ در رکوع و سجده هیچیک از اعضای بدن را بر یکدیگر نگذارده بودند و در موقع سجده آرنج دست خود را باز نگهداشته و به زمین نگذارده بودند و در حال تشهد خواندن، انگشتهای دست آن حضرت از یکدیگر باز بود. به این کیفیت، دو رکعت نماز خواندند و چون از تشهد فارغ شدند، فرمودند: ای حماد بن عیسی! اینگونه نماز بخوان...».1
امام صادق علیه السلام فرمود: «شخص مسلمانی که در همسایگی او مردی نصرانی بود، او را دعوت به اسلام و مزایای ایمان آوردن را برایش تشریح کرد. نصرانی ایمان آورد. سحرگاه، مرد مسلمان به درِ خانه نصرانی تازهمسلمان، رفت و در را کوبید. همسایهاش بیرون آمد. گفت: برخیز وضو بگیر تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. آن مرد وضو گرفت؛ لباسهایش را پوشید و با او به مسجد رفت. قبل از نماز صبح، مرد مسلمان هرچه خواست، نماز خواند؛ او هم از رفیق خود پیروی کرد. نماز صبح را خواندند. پس از آن نشستند تا آفتاب سر زد. نصرانی خواست به منزلش برگردد که مسلمان گفت: کجا میروی؟ روز کوتاه است و تا نماز ظهر و عصر چندان فاصلهای نیست. او را نگهداشت تا نماز عصر را نیز خواند. خواست از جا حرکت کند که مرد مسلمان گفت: از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب است و دوباره او را نگهداشت تا نماز مغرب را هم خواندند. بعد گفت: وقت نماز عشا نزدیک است. نماز دیگری مانده است. آن را هم بخوانیم، بعد خواهی رفت. پس از نماز عشا از یکدیگر جدا شدند. روز بعد هنگام سحر دوباره در خانه او رفت. به نصرانی تازهمسلمان شده گفت: حرکت کن تا برای نماز به مسجد برویم. مرد پاسخ داد: من فقیر و عیالمندم. برای دین، کسی را پیدا کن که از من، فارغتر باشد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این روش، او را در دین داخل کرد و با زیادهروی و تحمیل بیجا او را از دین بیرون کرد».1
پی نوشت:
سلمان فارسی در نخستین روزهایی که برای تحقیق درباره دین اسلام به مدینه آمده بود، شبی در منزل ابوایوب انصاری خدمت پیامبر اسلام بود. در آنجا تعدادی از مسلمانها برای ادای نماز جماعت گرد آمده بودند. پیامبر مقداری درباره اهمیت و فضیلت نماز برای افراد حاضر سخن گفتند و بعد برای نماز آماده شدند. سلمان در ایران و جاهای دیگر مکان عبادت مسیحیها یعنی کلیساها را باشکوه و زرق و برق بسیار دیده بود. بنابراین، از سادگی محل عبادت مسلمانان در شگفت و حیرت بود. از یکی از مسلمانها پرسید: شما خداوند را چگونه و با چه وسیلهای پرستش میکنید؟ آن مرد پاسخ داد: به همین سادگی که میبینی، در برابر خداوند به عبادت میایستیم و او را میخوانیم. درحالیکه سلمان جذب آن همه سادگی و بیپیرایگی مسلمانان گشته و ذهن و قلبش، آماده پذیرش اسلام شده بود، پیامبر آیههایی از سوره یس را که تازه نازل شده بود، در نماز قرائت فرمود. وقتی نماز به پایان رسید، سلمان نزد پیامبر رفت و با خضوع تمام اسلام را پذیرفته و مسلمان شد. وی در دینداری و ایمان به مقامی رسید که پیامبر در وصف او فرمود: «سَلْمانُ مِنّا اَهْل البیت».1
نقل شده است: «جبیر پس از غزوه بدر از مکه معظمه به سمت مدینه حرکت کرد تا درباره اسیران مشرکان نزد پیغمبر صحبت کند. او در آن زمان، کافر بود و میخواست اسیرها را خلاصی دهد. بنابراین، با این قصد وارد مدینه شد و اذان صبح به در مسجدالنبی رسید. در آن ساعت، خاتم پیامبران مشغول نماز صبح بود. در رکعت اول بعد از سوره حمد، سوره مبارکه طور را میخواند. چون مشرکها اجازه ورود به مسجد را نداشتند، او بیرون مسجد ماند. جبیر میگوید: بیرون مسجد به این سوره گوش میدادم تا آنجا که حضرت آیه «إِنَّ عَذَابَ رَبِّکَ لَوَاقِعٌ» را قرائت فرمود. ناگهان بر خود لرزیدم. میگوید: در همان حال که این آیه را شنیدم، نشستم و به فکر افتادم که علاجی کنم. جبیر سرانجام، مسلمان و یکی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله شد».1
سالی در مدینه قحطی و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصی میگوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهای که میکرد و مناجاتی که با حق کرد و از دعائی که کرد بارانی آمد که مجذوب او شدم و شک نکردم که آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینکه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهی امام زین العابدین (علیه السلام)
این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یک غلامی دارید من این غلام را میخواهم از شما بخرم، نه برای اینکه غلام من باشد، میخواهم او مخدوم من باشد و من میخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو میبخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر میکنند حضرت میگوید همین را میگویی؟ شخص میگوید: بله. حضرت میفرماید: ای غلام، این شخص مالک تو است، غلام یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: تو که بودی که آمدی و مرا از مولایم جدا کردی؟
شخص میگوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینکه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینکه خدمتگزار تو باشم برای اینکه من در تو چیزی دیدم که در کسی دیگر ندیدهام، من جز برای اینکه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من میخواهم از محضر تو استفاده بکنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو کرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمیخواستم بندگان تو اطلاع پیدا کنند حالا که بندگانت را مطلع کردهای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.[1]
[1] . داستان راستان